موقع رفتن همراهی اش می کنم. پسرش می گوید لطف كنيد نامی از ما در گزارشتان نیاورید؛ رو به پسرش می گوید: "بگذار هرچه می خواهند بنویسند آب از سر من گذشته است»"
قانون-روبهرویش که می نشینم آرام چادرش را روی سرش می کشد. استکان چایش را زمین می گذارد.بنابه دلايلي به او می گویم: «قرار است من به جای همکارم با شماگفتوگو كنم». می گوید: «برای من فرقی نمی کند، فقط گوشی می خواهم برای شنیدن و صدایی بلندتر از صدای خودم تا شاید مسئولان بشنوند». جملاتش بریده بریده است. کلمات را با بغض فرو می خورد اما، هرزمان ازهمسرجانبازش نام می برد بلند بلند صحبت می کند. با همه دردهایی که کشیده بود هنوز در عمق نگاهش، افتخار موج می زند.
رنجنامه
جنگ که تمام می شود مردها یکی یکی به خانه های شان باز میگردند. بسیاری از زن ها دعا کردند همسر و فرزندیا برادر وپدرشان برگردند حتی اگر دست و پا نداشته باشند فقط، زنده برگردند. همسر «محترم» نیز باز میگردد. هرچند به قیمت از دست دادن سلامتی اش اما، هنوز زنده است و نفس می کشد. قطع نخاع شده از گردن، شیمیایی و با اعصاب و روانی که دیگر مثل سابق نیست. از رنجهایی که پس از جنگ کشیده بود برایم می گوید. بحران زندگی شان از سال 80 شروع می شود. حال همسرش رو به وخامت می رود. زخم های بستری که هر روز متعفن تر می شود، داروهایی که به سختی پیدا می شود و اگر بیابند نيزهزینههای سرسام آوری دارد. همسرش بین زمین و هوا مانده است و نمیتواند برایش کاری کند. آسایشگاه او را قبول نمی کند چون امکانات نگهداری از بیماران قطع نخاعی را ندارند و در بخش قطع نخاعیها نيز از نگهداری همسرش سرباز می زنند زیرا بیمار اعصاب و روان است.
عذاب وجدان يك همسرجانباز
ناگزیر او را در خانه نگهداری می کند اما شرایط هر روز بدتر می شود. پسر 14 ساله اش خودکشی كرده است. به اینجای قصه زندگی اش که می رسد اشک هایش سرازیر می شود. میگوید: «احساس گناه می کنم. اگر بیشتر به پسر کوچکم توجه کرده بودم شاید هنوز زنده بود. تمام توجهم به نگهداری از همسرم بود و از حال و روز پسرانم غافل شدم. خودشان بزرگ شدند و درس خواندند و زندگی کردند».
آبي كه از سرگذشت
می گوید بنیاد قرار بود وامی برای تهیه خانه بزرگتر بدهد. خانه ام را فروختم تا پول اولیه اش را تهیه کنم ولی حال دیگر وامی درکار نیست، مثل باقی وعده هایی که داده شد و عمل نشد.آرام اشک می ریزد و مدام صحبت می کند گویی سالهاست با کسی حرف نزده است. هرجا به قول های بی عمل اطرافیانش میرسد با بغض کلماتش را فرو می دهد و سکوت می کند و به بیرون از پنجره اتاق خیره می شود.
موقع رفتن همراهی اش می کنم. پسرش می گوید لطف كنيد نامی از ما در گزارشتان نیاورید؛ رو به پسرش می گوید: «بگذار هرچه می خواهند بنویسند آب از سر من گذشته است». چشمان نمناکش مدام جلوی نظرم هست. از همکارم سراغش را می گیرم. می گوید مقابل بنیاد خودش را آتش زد .
تصميم با مردم
اما بعد از آنكه راهي بيمارستان ميشود، يكي از مسئولان بنياد شهيد اقدامات او را زير سوال ميبرد و به نوعي وانمود ميكند كه گويي آن زن قصد دارد تا بيشتر از حقوق خود دريافت كند! قضاوت را برعهده مردم ميگذاريم. آنها بگويند، آيا مي شود فردي براي نمايش يا اندكي ماديات، دل به دريا زده و تن به آتش بكشد؟