اخبار عمومی
اعلام وصول 2
128249
تاریخ انتشار: 1396/03/21 02:16
محمد شریفی نوشت: آن مرد شریف نه تنها تقلای ماندن نکرد بلکه برای[ رفتن ] اصرار و ابرام همی نمود. دوستان بیشمار به محضرش رفتند که حکایت وداع و استعفاء را بهر خدمت بیشتر منتفی کند و آن مرد همچنان بر "نه " گفتن به پست و قدرت پای می فشرد

عصرجهان؛محمد شریفی-اندکی تامل اندر احوالات صاحبان میز و قدرت  و  یادی از غلامحسین دراسیابی.....
حکایت یکم :
می گویند :روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده ، همه را نزد خود  پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند .
ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جراءت و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى ؟ و به چه کار مى آیى ؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .
ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت : این جا به چه کار آمده اى ؟
مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من مسافر .کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.
ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست ؛ قصر من است .
مرد گفت : این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟
ابراهیم گفت : فلان کس .
گفت : پیش از او، خانه کدام شخص بود.
گفت : خانه پدر فلان کس .
گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟
گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.
مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا است ؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است .
حکایت دوم :
آری؛ پست ها می آیند و می روند ـ کاش صاحبان پست ها و مناصب فرصت خدمت را غنیمت می شمردند و از خود نام و نیک به یادگار می گذاشتند ـ خداوند جناب غلامحسین درآسیابی ـ مدیر کل اسبق  آموزش و پرورش استان خوزستان را توفیق صد چندان عنایت فرماید که هر چه  خاطرش را بخاطر می آورم ؛مرام و معرفت و سلوک اخلاق و....اندر مکرر ذهن و جانم را چنان  معطوف و مشغول بخود می کند که " می خواهم بروم تا سر کوه ـ بروم تا ته دشت و ....."
آن مرد شریف نه تنها تقلای ماندن نکرد بلکه برای[ رفتن ] اصرار و ابرام همی نمود. دوستان بیشمار به محضرش رفتند که حکایت وداع و استعفاء را بهر خدمت بیشتر منتفی کند و آن مرد همچنان بر "نه " گفتن به پست و قدرت پای می فشرد
نوبت به حقیر رسید که  از یاران خاصه بودم ـ به حضورش رسیدم و کریمانه به استقبالم آمد و گفت :

رفیقم از تو یکی انتظار ندارم که موعظه و اصرار بر "ماندن " من  بنمایی ـ سخت است و زهر که به  " تو " جواب رد بدهم ....

نمی خواهم بگویم آن روز بر من چه گذشت ؛ هر چه بود برایم آن رفتن قدرتمندانه - هم سنگین و سهمگین بود و مایه ی غرور و شکوه و درست در آن لحظات سخت مثل اتابک اعظم مانده بودم ؛ که خون بگریم یا خوش بخندم که دریا فرو رفت و گوهر بر آمد ـ و اینگونه که غلامحسین در آسیابی در قلب های عاشق ماند و ماندگار شد
حکایت آخر :
در اوج آمدن و در اوج رفتن هنر است ـ



کانال تلگرام عصر جهان


محمد
|
Iran
|
1396/06/28 20:33
  +0

  -0
پاسخ
سلام. اقای شریفی حقیقتا این یکی را خیلی عالی تحلیل کردی. چون درآسیابی هم توانا بود و هم محبوب

ثبت نظر

نام*
ایمیل(اختیاری)
نظر*