اخبار عمومی
اعلام وصول 2
149657
تاریخ انتشار: 1396/06/13 01:53
یکی از روزها که نیروهای تدارکات از اهواز آمده بودند آخرین حلقه وصل را با خود آوردند جوانی محجوب و سربزیر، جوانی که فقط یک شب را در جبهه گذراند و خیلی زود به مقصد رسید و او کسی نبود جز "رضا پودات" که با پیوستن او حالا سنگر ما هفت نفرشده که عبارت بودند از شهدا "حمید رستگاری-علی دانش-نعمت الله بخشیان-نادرعلی خانی-ابراهیم غیاث آبادی-رضاپودات و من"

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی عصر جهان، جمعه دهم شهریور جمعی از رزمندگان قدیمی گردان بلالی اهواز به دیدار خانواده معزز خانواده شهیدان حمید و مجید رستگاری رفتند.


ابوالقاسم صداقت یکی از رزمندگان قدیمی گردان بلالی اهواز و تنها بازمانده سنگر شهدا به عصرجهان گفت: پاسدار شهید حمید رستگاری عضو گردان بلالی اهواز بود که به تاریخ1360/2/1در جبهه ذوالفقاری آبادان به همراه پنج نفر دیگر از پاسداران گردان بلالی اهواز  به شهادت رسید و برادر دیگرش مجید به تاریخ ۷/۷/۱۳۵۹ به درجه شهادت نائل آمد


ابوالقاسم صداقت همرزم شهید نحوه شهادت شهید حمید رستگاری را تحت هنوان " این سنگر و آن چند نفر" اینگونه شرح داد:
عصر یک روز بهاری یکم اردیبهشت سال 1360 ساعت 4:45 دقیقه بعد از ظهریک صدای مهیب، چند لحظه سکوت، چند لحظه بهت و حیرت و بعد صدای الله اکبر و یا حسین-دود و خاک وغبار و بعد خون و خاکستر، گودالی به عمق دو متر و حدود 8متر مساحت و اما ماجرا چه بود.
حدود نیمی از نیروهای گردان بلالی اهواز(اولین گردان رزمی اهواز) از طریق ماهشهر و از راه زمینی و دریا به سمت آبادان حرکت کردند در آن روز ها به دلیل محاصره بودن شهر آبادان نیروهای نظامی باید از طریق دریا به آبادان اعزام می شدند و این مسئله با مشکلات فروانی از جمله تاخیر در رسیدن، خطرات دریا و غیره را دَربَر داشت لذا مسئولین به فکر رسیدن به آبادان از طریق خشکی بودند. در این راستا در میان جاده ماهشهر-آبادان مسیری را معین کرده و از آنجا جادهای به سمت جزیره آبادان شروع به احداث گردید .نیروهای گردان بلالی مسئول حفاظت از ماشین آلات جهاد سازندگی بودند که درحال احداث این جاده بود لازم به ذکر است با توجه به مسطح بودن زمین منطقه و قابل دید بودن از طرف نیروهای دشمن، نیروهای جهاد فقط شب ها قادر به کار بودند.


 بهرحال افراد گردان بلالی به منطقه رسیدند و در بیابانی که هیچ نقطه اَمنی نداشت بدون سنگر و جان پناه و فقط با عشق و ایمان به خدا مستقر شدند و تنها مانعی که بین ما و نیروهای دشمن بود خاک ریزی حدود 200 الی  300متری بود که نیروهای جهاد در شب آنرا احداث کرده بودند.
نیروها گردان بلالی در طول خاکریز به فواصل معین درگروهای5و6نفره مستقرشدند. امکانات زیر صفرتمام دارایی جنگی ما خلاصه می شود تعدادی تفنگ ژ3 و به ازای هر 5 نفر 1 قبضه آرپی جی 7، یک قبضه تفنگ 106 بدلیل وضعیت جغرافیائی منطقه روزها آنقدر گرم بود که باید برای فرار از گرمای خورشید یا زیر ماشین ها پناه می بردیم و یا با چفیه یا برانکارد حمل مجروح سایبانی فراهم می کردیم و شب ها آنقدر سرد می شد که هرچه لباس می پوشیدیم فایده نداشت


بهرحال چند روزی به همین منوال گذشت محل سنگرها که مشخص شد، نیروها در گروهای 5یا 6 نفره شروع به حفر گودالی که قراربود سنگری جهت حفظ جانمان شود شدند. اما گوئی در قسمتی از آن سرزمین قرار بود سرنوشت خاصی رقم بخورد چرا که چند روز بعد از کَندن آن زمین سفت و محکم در آن گرمای طاقت فرسا در حالی که گودال سنگرها به اتمام رسیده بود و دیگر بیل و کلنگی درکار نبود، فرمانده محور به یکی از گروه ها دستور داد گودالی را که حفر کرده بودند رها کنند و چند متر آن طرف تر شروع به حفر سنگری دیگر کنند که این امر هر چند با غرولند همراه بود ولی ظاهرا آن اتفاق خاص جای معینی داشت که باید اتفاق می افتاد ،گودها آماده بود ولی ابزاری برای پوشاندن سقف و ایمن کردن آنها نبود و مثل اینکه قرار نبود وسایل برسد تا آن اتفاق بیفتد، علاوه بر آن پازل سنگر مذکور تکمیل نبود و یکی از حلقه ها هنوز متصل نشده بود


یکی از روزها نیروهای تدارکات که از اهواز آذوقه و مهمات برای نیروهای  گردان می آوردند آخرین حلقه وصل را نیز با خود آوردند جوانی محجوب و سربزیر، جوانی که فقط یک شب را در جبهه گذراند و خیلی زود به مقصد رسید و او کسی نبود جز "رضا پودات" که با پیوستن اوحالا سنگر ما هفت نفرشده که عبارت بودند از شهدا "حمید رستگاری-علی دانش-نعمت الله بخشیان-نادرعلی خانی-ابراهیم غیاث آبادی-رضاپودات و من"
از روزی که ما در آن منطقه مستقرشدیم عراق بین ساعت 4:5 تا5 بعد از ظهر دو عدد گلوله خمپاره به سمت ما شلیک می کرد که عمدتا" در فاصله های دور به زمین اصابت می کرد و این مسئله برای ما عادی شده بود .
در آن روز ویژه همگی درون سنگر (گودال قتله گاه) نشسته بودیم و مشغول گفتگو و خوردن شربت بودیم ساعت از ساعت 4:5 گذشته بود روز اول اردیبهشت سال 1360 یکی از دوستان سنگر کناری مُهر نماز ما را گرفته بود (برادر حسنعلی رکنی) آمده بود مهر را پس بدهد به محض اینکه دستش را دراز کرد که از بالا مهر را بدهد مهر از دستش افتاد و دو نیم شد همزمان با افتادن مهر خمپاره ای که هر روز به فاصله بیش از 500 متری ما اصابت می کرد درون سنگری که هیچ سقف محافظی نداشت فرود آمد در یک لحظه من که نمی دانستم چه شده و حتی نمی دانستم که کجا هستم به خودم آمدم و بدون اینکه چیزی ببینم در فکر خودم به خودم نهیب زدم که فلانی خمپاره داخل سنگر افتاده زود باش شهادتین را بگو تا نمردی بلافاصله شهادتین را بر زبان جاری کردم و در همان حال منتظر بودم آن ظلمات تبدیل به نور و روشنایی شود ولی هرچه صبر کردم خبری از نور و شهادت نبود و لذا بدون اینکه سر و صدائی کنم آرام گرفتم (تمام اینها شاید در کمتر ازسی ثانیه اتفاق افتاد).


بیاد دارم دو روز قبل یکی از بچه ها به دلایلی که به من گفته بود می خواست گردان را ترک کرده و به اهواز برگردد که من با صحبت های که با او کردم  منصرف شد، درست چند لحظه قبل از اینکه آن اتفاق بیفتد یکی دیگر از بچه ها داشت به سنگر مجاور می رفت که باز هم من او را صدا کردم و مانع رفتن وی شدم  نمی دانم چرا ممانعت از رفتن این دو را من باعث شدم
اولین کسی که بالای سرمان حاضر شد شهید "علیرضا صابونی" بود که به محض اینکه وارد سنگر شد خطاب به من گفت: "نترس عزیزم شهادتین را بگو" درست یادم می آید که به او گفتم قبلا" شهادتین را گفته ام که اصرار کرد دوباره بگو من یکبار دیگر تکرار کردم من بی هوش نبودم ولی چیزی نمی دیدم سر و صدای زیادی اطرافم بود که ناشی از بلند کردن اجساد و درخواست ماشین برای حمل ما به بیمارستان آبادان بود مرا نیز درون وانت لندرور گذاشتند که حدود چند کیلومتری که به طرف آبادان حرکت کرد من کاملا" بی هوش شدم و تا حدود ۳۰ساعت  بعد در بیمارستان به هوش آمدم
از بقیه بگویم علی دانش-حمیدرستگاری-نادرعلی خانی-ابراهیم غیاث آبادی-رضا پودات در دَم شهید می شوند نعمت الله بخشیان هم شب در بیمارستان به دوستان شهیدش پیوست ومن ماندم وحسرت  همان چند لحظه ...

 
 


پس از آن، آن سنگر به گفته دوستان شده بود محراب نماز و عبادتگاهی که خیلی ها را تحت تاثیر قرارداد همه کسانی که در آن شهید شدند را من به چشم دیدم که لایق شهادت بودند، بی ریا – مومن- خالص چه "رضا پودات" که کمتر از 24 ساعت آنجا بود و چه  نعمت الله بخشیان که یک بار عکسش به عنوان شهید در درگیرها ی سوسنگرد پوستر شد و وقتی در بیمارستان پیداش کردیم ومتوجه  شد عکسش به عنوان شهید پوستر شده گفت: "پوستر ها را دور نریزید به همین زودی احتیاج می شود و چند ماه بعد نیز همان شد که گفته بود"
 روحشان شاد



کانال تلگرام عصر جهان



ثبت نظر

نام*
ایمیل(اختیاری)
نظر*