1403/01/09 21:00


300381
تاریخ انتشار: 1399/02/13 00:35
طنز روز معلم│به قلم محمد شریفی
بنویس زندگی حال وروز آقا معلم است که از بانگ سحری خروس گل عنبر تا بوق شب جون مرگ میکنه و آخر ماه که چندر قازی بهش میدن تازه اول بدبختیش شروع میشه و هرچه چرُتکه میندازه هفتش گروی هشتش است و از رو هم نمیره و از این ستاد به آن ستاد برای این نماینده و آن نماینده معرکه بپا می کند

پایگاه خبری عصرجهان؛محمد شریفی🖋️

من قبل از آنکه معلم بشوم به برکت جلال و جبروت و قدرت رانت فوق العاده و خارق العاده ی یکی از فامیل موفق به اشغال منصبی مهم شدم ،هنوز سبیل در نیاورده و اجباری نرفته برای خودم شدم آقا بالا خان ، اما طبیعت من سرد و مناعت طبعم گرم بود،همیشه از درون مثل آش درهم جوش قل قل می کردم و با خودم سرستیز داشتم که اشغال یک پست مهم آنهم به سر صدقه دیگران نه هنر است و نه به مزاج و مذاق ایلیاتی من می چسبد.


بیشتز  بخوانید:

وقتی قوچعلی لیوه بشود عبدالکریم خان حساب کار معلوم است


یک روز اتفاقی روزنامه ی کیهان که آنموقع ها به دامن  حسین شریعتمداری گره نخورده بود را داشتم مرور می کردم که چشمم به اطلاعیه پذیرش دانشجوی تربیت معلم افتاد،چندین و چندبار اطلاعیه مذکور را خواندم و مرور کردم و مثل شتر پایین دادم و بالا آوردم و بلغور کردم تا بلاخره خودم را مجاب کردم و فرم مذکور را تکمیل و ملحقات خواسته شده ، شامل عکس و کپی شناسنامه و غیره را پیوست و درون پاکت قرار دادم و با پست سفارشی ارسال نمودم ، یک مدت بعدش در آزمون شرکت کردم و از حسن اتفاق یا بد حادثه در لیست قبول شدگان قرار گرفتم، عالم و آدم از تصمیم عجیب من شگفت زده شدند، اما من تصمیم را گرفته بودم ، دو سال را در شیراز گذرانیدم و در محضر اساتید بی نظیری ،نظیر منصور اوجی ، جنتی عطایی و دکتر حسین کاشف به اندازه چند دانشگاه آموختم و در رشته علوم اجتماعی با خیر و خوشی فارغ التحصیل شدم،در یکی از مدارس جانکی شروع به کار کردم ، علاوه بر ۲۴ ساعت موظفی علوم اجتماعی ۶ ساعت ادبیات اضافه کاری گرفتم، یادم می آید در ساعت درس انشاء به بچه ها گفتم در مورد زندگی انشاء بنویسند، هفته بعد که ساعت انشاء بود ، مرادقلی دستش را بلند کرد و گفت : آقا من بیایم انشاء بخوانم و انشایش را اینگونه شروع کرد:  آقا اجازه بازهم ما امروز انشا داشتیم و دیشب انگار  موی سیمرغ را زال به آتش انداخت، مردم آبادی و فک و فامیل مثل مور و ملخ به خانه ی ما آمدند،دایی رحمت الله گفت، مرادقلی معلمتان گفته درباره چه انشاء بنویسید؟و چنان معرکه ای بپا شد که آنطرفش ناپیدا بود. آقا اجازه من گفتم موضوع انشاء در مورد زندگی است ، خالو سپهدار گفت : خاک تو سر معلمتان کنم ، اگه عقل حسابی بداشت ، اون کار نوندار و آبدار را ول نمی کرد و بیاد معلم بشه، عامو قلندر گفت :بچه بنویس زندگی مثل تنبان عامو خانقلی است که واسه خودش تنگه و واسه پسرش گشاده و بین داشتن و نداشتنش زیاده توفیری نیست.آقا اجازه کا خانمراد گفت. بچه بنویس زندگی مثل کفش های میرزا نوروز است که دیگه جای وصله خوردن ندارد، و مثل طوق لعنت وبال گردنت میشه ومجبوری بذاریش زیر بغلت و پاپتی کوچه و خیابان گز بکنی و هی راه بری و هی بگی لعنت به پدرت با این کفش هات و مردم کوچه و آبادی به ریشت بخندند، آقا اجازه خالو خداداد گفت:یه چیزی بنویس که معلم فلان شده خوشش بیاد و بهت نمره ی بیست بده. بنویس زندگی حال وروز آقا معلم است که از بانگ سحری خروس گل عنبر  تا بوق شب جون مرگ میکنه و آخر ماه که چندر قازی بهش میدن تازه اول بدبختیش شروع میشه و هرچه چرُتکه میندازه هفتش گروی هشتش است و از رو هم نمیره و از این ستاد به آن ستاد برای این نماینده و آن نماینده معرکه بپا می کند، آقا اجازه ، انشای من تموم شد بروم بشینم؟

گفتم  برو پسرم خوب زدی تو خال؟!.


بیشتر  بخوانید:

اندر احوالات معلم مسافرکش


 

برچسب ها:
محمد شریفی ؛

بیشتر بخوانید :



Copy Right 2013 Artmis.ORG