1403/01/31 09:02


301098
تاریخ انتشار: 1399/05/08 01:35
حکایت│محمد شریفی
خدمت بی بی رسیدم ، شرح ماوقع را بعرض رساندم و با سوز و گداز نامه را برایش خواندم ، بی بی ضمن مکثی طولانی با لحنی آرام و شمرده و سنگین گفت :برو به آقاخان بگو

پایگاه خبری عصرجهان؛محمد شریفی✒️

"دلم یک باغ پر نارنج

دلم آرامش ترد و لطیفِ صبح شالیزار

دلم صبحی، سلامی، بوسه‌ای، 

عشقی، نسیمی

عطرِ لبخندی... 

نوای دلکش تار و کمانچه

از مسیری دورتر حتی

دلم شعری سراسر دوستت‌دارم

دلم دشتی پر از آویشن و

گل پونه می‌خواهد..."

(( نیما یوشیج))

 

من انشا خوب می نوشتم،البته نه به آن فصاحت و بلاغت مورد انتظار اهل ادب و هنر، ولی در ظرف زمانی خودش حکم "کفش کهنه" در بیابان را داشت که از آن نعمت و رحمت می بارید، از حواشی بگذریم و بیاییم روی اصل مطلب ،از حسن اتفاق یا شوم بودن بخت نامراد،در سال ۵۵ ۱۳متحانات پایه ی پنجم ابتدایی به صورت نهایی و باشدت سخت گیری مضاعف برگزار گردید، آن سال از جمع ۴۵ داوطلب شرکت کننده در امتحانات نهایی من و سلطانعلی و نظرعلی و امرالله با تلاش و خرخونی و خوردن دوده ی چراغ موشی ، گوش شیطان کر در خرداد ماه قبول و در لیست رجال مشهور با اخذ رتبه ی ممتازی پایه پنجم را پشت سرگذاشتیم و به مبارکی و میمنت و بپاس تلاش و زحمات از طرف دربار شاهنشاهی مورد تقدیر قرار گرفتیم ، کتابهای عظمت بازیافته و پیش بسوی تمدن بزرگ ،تالیف محمدرضا پهلوی به انضمام یک دفترچه پس انداز بانک ملی ایران و یک تقدیرنامه به امضای مبارک وزیر فرهنگ و معارف تحت عنوان جوایز نفیسه ، طی تشریفاتی ویژه به ما اعطاء گردید،اما من علاوه بر اخذ جوایزمذکور دو امتیاز و رانت دیگر هم داشتم، اول تخیل قوی، آنهم از نوع بکر و خدادادی که باعث پیشرفت من در هنر انشاء نویسی در حد لالیگا شده بود، دوم قدرت بالای تبلیغاتی تنی چند از فامیل و اقارب دور و نزدیک که از کاه کوه می ساختند. و نتیجه هم آن شد که اشتهار و معروفیت من با یک کلاغ چهل کلاغ کردن آبادی به آبادی ورد زبان ها شد،و در محافل و مجالس و شب نشینی ها ، خواسته یا ناخواسته گریزی به صحرا و دشت بلواس و ایل جانکی و باغملک هم زده می شد که پسر فلانی از دست قبله ی عالم چندتا مدال طلا گرفت ، بعضی ها می گفتند خروس طلا، خرس طلا ، خشت طلا جایزه بهش دادند،در حالی که به اندازه سر یک مورچه هم طلایی به من ندادند و اصلا طلایی در کار نبود، بعضی ها می گفتند عریضه نویسی را جن ها یادش دادند، سید حیدر می گفت: نظر کرده امام غریب است، بابا یدالله که شاهنامه خوان بزرگی بود ، می گفت این بچه فر ایزدی دارد.این اشتهار کاذب که بخش عمده آن بر پایه ی اغراق شکل گرفته بود ، در خیلی مواقع کار دستم می داد، خالو کرمعلی می گفت : قد این بچه مثل سرو بلند و کشیده است و چشم هایش هم که سبز هستند ،شاید شاه او را به دامادی قبول کند و دخترش را به عقدش در بیارد،قاسم تنها کسی بود که قاه قاه به حرف های صد من یک غاز جماعت بیکار و فلاکت زده می خندید و می گفت : بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد، بعدش ابروهایش را بالا می کشید و می گفت : این بچه هیچ کوفت و زهرماری نمیشه ، ده کیلو گوشت تو بدنش نیست،خیلی شانس بیاره و اگه نمیره شاید معلم یک مدرسه بشه... مرحوم علی خان می گفت: ضل الله بر ایشان نظر و توجه اکید دارد ،طالع بختش برج سنبله است،جزو مفاخر و رجال بالا می شود، بر دشمنان ظفر می یابد،خالو مرادعلی یکی به نعل می زد و یکی به میخ ، گاهی مرا به عرش می برد و گاهی محکم به فرش میخکوبم می کرد،در چنین اوضاع و احوالی به این نتیجه رسیدم خودم را به هنر انشاء نویسی محدود نکنم و در فنون نامه نگاری، شکایت نویسی ، وصیت نامه نویسی و نوشتن عریضه و عرض حال به دربار شاهنشاهی و دفتر شهبانو فرح ، قباله نویسی ، بیع شرط و بیع نامه و صورتمجلس عروسی و غیره را آموختم و با تمرین و ممارست در این فنون به پیشرفت های عجیب و خارق العاده ای نائل شدم.و نانم از همان کودکی توی روغن افتاد.بعدها نزد مرحوم ملا علی خان ،علوم غریبه و از جمله اسرار قاسمی ، جامع الدعواب کبیر و...را تلمذ نمودم ..

 

مرحوم خان عمو بارها در مجالس و محافل با تاکید موکد اذعان می کرد که در تمام جهان نامه نویسی مثل میرزا[ یعنی من] از مادر زاییده نشده و زائیده نخواهد شد. نظرات افراطی به سیاق خان عمو که در میان فامیل تعدادشان روز به تزاید و کثرت بود، دامنه و پهنای اشتهار من لاقبا را به سمت یک ناکجا آباد خطرناک گسترش می دادند.مرحوم مادر بزرگم تنها کسی بود که تلاش می کرد اوضاع و احوال من را عادی و معمولی جلوه بدهد و مرتب برای ترکاندن چشم حسود برایم اسپند دود می داد. سن و سالم کم بود اما مثل سپیدار آسیاب ملا احمد با سرعت قد می کشیدم، اما لاغر و استخوانی بودم ، برای آنکه لاغری پوشش داده بشود، دو دست کت و شلوار اعلاء با جلیزقه و سایر مخلفات برایم سفارش دادند، بعدها یک ساعت جیبی سویسی اصل با زنحیر نقره و دو عدد خودنویس سناتور برایم هدیه آوردند. بخشی از خاطرات دوران خوش نوجوانی را روی کاغذ آوردم که در وقت مناسب خودشان آنها را بازگو خواهم کرد و در اینجا فقط به شرح نامه ی عاشقانه خالو آقاخان می پردازم.

کدخدا آقاخان هروقت که نامه وشکایت و درخواستی داشت. با مقدار قابل توجهی پیش کش از گردوهای پوست نازک شناز گرفته تا عسل خالص کوه و کمرهای منگشت و مخلفاتی ازاین قبیل را به عنوان تحفه با خود بهمراه می آورد با این شرط که طوری عریضه برایش بنویسم که سنگ را آب بکند. درخواست کدخدا این بود که نبود درمانگاه و نداشتن جاده و در مضیقه بودن مردم آبادی را بعرض شهبانوی ایران برسانم،من هم با سوز و گداز و هزارتا شاخ و برگ درخواست کدخدا را از گفتار به دفتر آوردم، یادم می آید وقتی نامه ها را برای آقاخان دوباره خوانی می کردم ، چند قطره اشک از گونه هایش سرازیز شد،بعدش گفت: آ میرزا این این نامه هایت سنگ را هم آب می کنند چه برسد به دل نازک شهبانوی ایران.خلاصه حدود بیست روز از ارسال نامه های مذکور نگذشته بود که چند جیب و لندرور با آرم وزارت بهداری و راه و شهرسازی و سازمان یونیسف وارد آبادی شدند و خالو آقاخان ضیافت شاهانه ای برای مهمانان تدارک دیده بودند، خوشبختانه مقدمات نقشه کشی و احداث جاده و خانه بهداشت در دستور کار قرار گرفت و برای همین هم ریز و درشت مردم آبادی می گفتند از عصر نادرقلی افشار تا حالا کدخدایی بهتر از خالو آقاخان از مادر نزاییده است.

من سال ۱۳۵۶ در پایه اول راهنمایی به امر تحصیل مشغول شدم و معلمی به اسم سید محی الدین قدسی از شهر فسا ی استان فارس به آبادی ما تبعید شد، همون دو سه روز اول بسم الله ذهن ما را به شاه و شهبانو و خانواده سلطنت ۱۸۰ درجه عوض کرد و هنر انشاء نویسی من هم به تبع از القائات جناب قدسی دچار جهش ناگهان شد و در دشمنی با شاه و شهبانو و خانواده سلطنت تغییر جهت داد.دوتا کتاب و تقدیرنامه ای که اعلیحضرت سابق شش ماه پیش به من اعطاء کرده بود را به انضمام سایر هدایای قبله ی عالم را مخفیانه به آتش کشانیدم. بساط کت و شلوار و ادای بزرگترها را در آوردن و عریضه نویسی و ساعت جیبی و خودنویس روی جیب زدن را به عنوان خصلت های طاغوت منسوخ و ممنوع کردم ... و نقش انقلابی گرفتم.یکسال بعدش یعنی ۲۲ بهمن ۵۷ انقلاب پیروز شد، در تمام این مدت من ازآقاخان کاملا بی خبر بودم چون روستای آنها با ما خیلی فاصله داشت،تا آنجا که من شنیدم ، آقاخان یکبار هم مرگ برشاه نگفت ، پیرمرد خانه نشین شد و مارک طاغوتی چون طوق لعنت به گردنش آویزان کردند، بی بی کوکب همسرش به دیار باقی شتافت و کدخدا خانه نشین و تنها شده بود. 

دوست و فامیل و آشنا که تا حدودی عطش انقلابی شان فروکش کرده بود کم.کم به یاد کدخدا افتادند و با ابرام و اصرار از کدخدا می خواستند که تجدید فراش بکند و همه ی مردم آبادی هم می دانستند که دل کدخدا پیش نامزد اولش یعنی مشهدی ماه خاور است، که اون بنده خدا هم شوهرش پارسال طعمه پلنگ شده بود و به رحمت خدا رفت...اما کدخدا فقط سر تکان می داد و چیزی نمی گفت. 

نمی دانم چه شد که من هم دلم هوای کدخدا را کرد، آبادی خودمان را پشت سر گذاشتم به ده بالا رفتم و یکراست رفتم منزل کدخدای سابق و طاغوتی امروز...

کدخدا گفت: آمیرزا بد شاه به تو چه بود؟ گفتم :شاه خوب یا بد رفت ، الان هم توی مسجد قاهره در مصر زیر هزار خروار خاک، دفن شده است.خلاصه بحث را عوض کردم ،از حال و روز خودش و بچه هایش سئوال کردم . گفت زمین های فاریاب و گله را فروختم، آلونکی توی اصفهان برای فروغ و فرخ خریدم نزدیک منزل دایی اسفندیار که آنجا درس بخونند، اما خودم هر کاری کردم نتونستم از اینجا دل بکنم ،بی بی هم رفت ،من ماندم با کوله باری از غم،... بعد از کلی زحمت و کلنجار رفتن بحث را منحرف کردم و کدخدا را به کوی عاشفی بردم ،گفتم :کدخدا می خواهی یک نامه عاشقانه از زبان خودت برای بی بی ماخاور نامزد سابقت بنویسم که یک دل و صد دل عاشقت بشود و بله را برایت بگیرم، مثل همان نامه هایی که خطاب به شهبانو برایت می نوشتم ، کدخدا تبسمی کرد و گفت: بی بی که بیسواد است ؟ کی نامه را براش میخونه ؟ گفتم خودم هم نامه را برایش می نویسم ، هم برایش می برم و خود هم برایش می خوانم. 

کدخدا گفت : انقلابی برایش ننویس ، عاشقانه بنویس...

من هم دست به کار شدم ، اشعار پرسوز وگداز حزین لاهیجی، فلکناز و خورشید آفرین ،ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی و لیلی ومجنون وخسرو وشیرین نظامی گنجوی را با نهایت تدبیر و امید طوری آنها را بخیه و پیوند زدم که آهن سرد را هم ذوب می کرد چه برسد به قلب عاشق و معشوق که به اشارتی سرمست می شوند. .شروع به خواندن نامه کردم، کدخدا از گردو و مغز بادام، مویز، آبنبات، نقل و گندم و برشته و هرچه دم دست داشت هی خالی می کرد توی بشقاب ها و قربون صدقه ام می رفت...و چون بی بی سواد نداشت،زحمت بردن و خواندن نامه به گردن خودم افتاد.

خدمت بی بی رسیدم ، شرح ماوقع را بعرض رساندم و با سوز و گداز نامه را برایش خواندم ، بی بی ضمن مکثی طولانی با لحنی آرام و شمرده و سنگین گفت :برو به آقاخان بگو، پای من و تو هر دو لب گوره و آفتابمان لب بام ، دنبال چه می گردی؟ موعد دیدار ما رفت به قیامت ... بهش بگو عشق های واقعی هرگز بهم نرسیدند و نمی رسند و نخواهند رسید... بعد بغضش گرفت... 

از بی بی خداحافظی کردم و از روی بچگی سیر تا پیاز ماوقع و حرف های بی بی را "واو" ننداز برای خالو تعریف کردم. خالو دمق شد، بعدش آهی کشید و گفت : ته دلم روشن بود که جواب بی بی همان بود که انتظار داشتم ، دیدارمان به قیامت .... خالو همان سال به رحمت خدا رفت و دو ماه بعدش هم بی بی رفت ، هنوز که هنوز است به این جمله ی بی بی می اندیشم که گفت : به آقاخانو بگو وعده دیدار ما رفت به قیامت و چه عجب که فاصله دیدار آنها به قیامت دو ماه هم طول نکشید . خدا هر دو نفرشان را بیامرزد..

دیروز روی قبرشان رفتم که کنار هم آرمیده بودند.




Copy Right 2013 Artmis.ORG