1403/01/10 16:22


298824
تاریخ انتشار: 1398/08/10 22:36
طنز/
در همان دوران سخت قحطی نظرعلی دستش را بلند کرد ، گفت آقا اجازه خیلی گشنه مه می خوام برم بیرون؟

عصرجهان؛محمد شریفی
دایی علیداد تعریف می کرد، سال۴۲خودش و نظرعلی و مه تقی در دبستان آرش در پایه سوم روی یک نیمکت می نشستند. می گفت، سال بدی بود، خشکسالی و کم آبی از یک طرف ، هجوم ملخ هم به آن اضافه شد، قیمت گندم و جو و علوفه چند برابر شده بود، کم کم وضع بجایی رسید که گندمی برای عرضه باقی نمانده بود که بشود با پول خرید.کار ما شده بود شکار ملخ، هرکدام از ما بچه ها دست کم نصف یک کیسه ملخ می گرفتیم، ملخ ها را روی تابه تَفت می دادیم و به شکل سوخاری شده به عنوان وعده غذایی می خوریم، بعضی خانواده ها که بیشتر آینده نگر بودند، ملخ های تفت داده شده را در کوزه ها ذخیره می کردند. کم کم ملخ ها رفتند و شرایط تامین غذا برای مردم آبادی دشوار تر شده بود. دام ها به سرعت در حال تلف شدن بودند، مطابق عرف هیاری(امداد)گوشت دام ها به صورت یکسان به صورت رایگان بین خانوارها تقسیم می شد.
 نبود جاده و ماشین امدادرسانی را مختل کرده بود، آقای نیکزاد با هزار دردسر خودش را به شهر رسانید و با هزار بدبختی توانست سی کیسه آرد با قیمت چند برابر تهیه کند ،جاده اهواز اون موقع ها به رودزرد(بین رامهرز و باغملک) ختم می شد و از رودزرد به بعد بار و اثاث از طریق الاغ و قاطر حمل می شد. خلاصه با هزار زحمت گونی های آرد به آبادی رسیدند،اما آردها به شدت تلخ بودند.ولی بهتر از هیچ بودند.
معلم آبادی آقای فرهمند با همه سختی های قحطی مدرسه را تعطیل نکرد و در جیره بندی غذایی منشاء ابتکارات فوق العاده ای بود، بحران قحطی را به فرصتی عالی تبدیل کرد، حس غمخواری و همنوایی و دلسوزی اهالی را نسبت به یکدیگر چنان بارور کرده بود، که بعدها می گفتیم ایکاش قحطی تمام نمی شد.
در همان دوران سخت قحطی نظرعلی دستش را بلند کرد ، گفت آقا اجازه خیلی گشنه مه می خوام برم بیرون؟
آقای فرهمند گفت، بفرما پسرم، اما تو که بدون بقچه غذات رفتی بیرون، مگه نگفتی گرسنه هستی؟ نظرعلی با بغض فروخورده اش بیرون رفت.
مه تقی گفت :آقا اجازه، من بگم چرا نظرعلی رفت بیرون،  
آقا اجازه خوراکی نداره رفت بیرون برای خودش و خانواده اش گریه کنه!؟
آقا وضع من هم از نظرعلی بدتره برم کمکش گریه کنم؟
آقای فرهمند گفت:اونی که باید بره کمکش گریه کنه خود منم.....
نظر که فقر و قحطی را تا مغز استخوان درک کرده بود، بزرگ و بزرگتر شد ، شهری شد و الان یک کارچاق کن است...




Copy Right 2013 Artmis.ORG