کودکان کار را دریابیم، آنها کوه غیرت و کان مروت و مهربانی و در عین حال سخت آسیب پذیر هستند۔
*پایگاه خبری عصرجهان|محمد شریفی* نوشت: عصر چهارشنبه ۴بهمن ۱۴۰۲ از یک نشست دوستانه به طرف منزل بر می گشتم، در میدان پنج نخل ملی راه پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم، کودکی حدودن ۱۰ساله بدون توجه به موافقت من ، شروع به تمیز کردن شیشه های ماشین کرد، پول نقد همراه نداشتم، خیلی احساس شرمندگی می کردم، که زحمت و تلاش کودک کار را بدون پاداش به امان خدا بسپارم، کله ام را از پنجره ماشین بیرون آوردم و خاضعانه گفتم:بخدا پول نقد بهمراه ندارم،شرمنده ام نکنید!؟۔
پسرک لبخند ملیحی زد و گفت؛آقا جمالت و عشقت، فدای سرت۔۔۔
چراغ سبز شد، شیشه های جلوی ماشین از تمیزی برق می زدند، با دوتا تک بوق از پسرک تشکر کردم، گفتم ،اسمت چیه؟ گفت: مسعود۔
گفتم : مسعود دوباره می بینمت۔

هر دو لبخند زدیم،آمدم منزل ، اما تمام هوش و حواسم به لبخند مهربان مسعود مشغول بود، به اتاق کارم رفتم، اهل عیال چند شاخه گل و چند بسته ی کادوپیچ شده به مناسبت روز پدر روی میزم گذاشتند، از خانواده تشکر کردم، داستان مسعود را برایشان تعریف کردم، پیشنهاد دادم، دو بسته از کادوها را به مسعود بدهم، تا او هم مثل شما پدرش را خوشحال بکند،همه استقبال کردند،به طرف مسعود راه افتادم، از چندرغاز موجودی ام در اولین باجه ی عابربانک حداکثر مبلغ قابل برداشت را بیرون کشیدم، ماشین را در مسیر کُند رو بلوار پارک کردم، مسعود از دور شناختم، برایش دست بلند کردم ، ازش خواستم که بیاید سمت ماشین، پسرک با چه شوق و ذوقی به طرفم آمد، لُنگ و چند پارچه ی تنظیف و شیشه شور را به اشاره من در صندلی عقب ماشین گذاشت،پشت فرمان نشستم و مسعود هم روی صندلی جلو آرام گرفت، گفتم مسعود جان امروز روز پدر است، برای پدرت میخوای چه کادویی بخری؟اشک از چشمان مسعود سرازیر شد و با صدایی لرزان گفت:می خواهم برایش سنگ قبر بخرم ،اما هنوز پولم کامل نشد۔ ازش آدرس مدرسه اش را گرفتم، کادوهای من برایش نه تنها موضوعیتی نداشتند، بلکه دردش را بیشتر تازه می کردند، همان چندرغاز پول نقد را به اصرار بهش دادم، کادوها را به خانه برگرداندم ، فرزندم پرسید، بابا مسعود چی شد؟ گفتم بابا نپرس که این حکایت سر دراز دارد۔
روز بعد سراغ مدرسه مسعود رفتم، او یک آدم خودساخته و درس خوان بود، همه ی کادر آموزشگاه از سلوک و اخلاقش نهایت رضایت را داشتند، او تنها نان آور خانواده است، که با تلاش و مرارت و از خود گذشتگی چراغ خانه ی پدری را روشن نگه داشته است۔دو روز بعد سراغ یک سنگ تراش آشنا رفتم و برایش شرح ماجرا کردم و گفتم حدیث دل پرخون مسعود را، توافقات انجام شد که مبلغی با تفاریق حقوق بازنشستگی من و مابقی با گذشت و انصاف هنرمند سنگتراش سرهم برهم بشود، مشروط بر آنکه جنس سنگ مرغوب و متن نوشته ها هنرمندانه و در نهایت ظرافت و آبرومندانه مهیا شود، برای گرفتن مشخصات سراغ مسعود رفتم،گفتم مسعود جان روی مزار پدر چه بنویسند،
گفت: بنویسند: پدرجان: دیده بسویت نگران است هنوز۔۔۔
خیلی زود سنگ مزار آماده و بسته شد، و مسعود با سوز دل می خواند آوای نوا را۔۔۔
و حرف آخر
کودکان کار را دریابیم، آنها کوه غیرت و کان مروت و مهربانی و در عین حال سخت آسیب پذیر هستند۔
محمد شریفی
اهواز
یکم آبان ماه ۱۴۰۳