آن روز که دارسی کلنگ را در دل کوههای مسجدسلیمان فرو کرد، گفتیم:«اقیانوس نفت در زیر پایمان میجوشد. آبادانی خواهد آمد، نان و نعمت روانه خواهد شد، خوزستان از فقر رهایی خواهد یافت.»اما کور خوانده بودیم!
پایگاه خبری عصرجهان؛ محمد شریفی✍️از بیحوصلگی، پناه بردم به کنج تاریک وب. سری زدم به کانال سید بهروز حسینی، مردی از تبار ممسنی و رستم، به امید آنکه طنزش مرهمی شود بر دلم.
اما پست آخرش نه تنها خنده بر لبم نیاورد، که تلخیاش در جانم نشست.
نوشته بود:
«پدرم گفت:بهار که برسد، گاومان که بزاید، کشک و روغنش را میزنیم به بازار، بدهیهایمان را میدهیم، باقیاش برای تو و مادرت؛ کفشی میخرم، پیراهنی نو هم شاید...
اما بهار نرسیده، مادرم زرد شد، در خود پژمرد.
گاو را فروختیم، بردیمش شیراز؛ شاید دکترها کاری کنند.
افاقه نکرد.
وقتی مُرد، خالهام پیراهنش را کوتاه کرد و تنم کرد.
اما کفش نداشتم.
و مادر... دیگر نه کفش میخواست، نه پیراهن!»
این روایت خالو بهروز بود، اما نه فقط روایت او؛ بل حکایت نسلیست که از نفت، تنها شعله دید و دود.

آن روز که دارسی کلنگ را در دل کوههای مسجدسلیمان فرو کرد، گفتیم:
«اقیانوس نفت در زیر پایمان میجوشد. آبادانی خواهد آمد، نان و نعمت روانه خواهد شد، خوزستان از فقر رهایی خواهد یافت.»
اما کور خوانده بودیم!
نفت مسجدسلیمان که به تهدیگ رسید، شهر اولینها تهنشین شد در دیگ فراموشی.
نفت سفید، که روزگاری نامش شناسنامهی انرژی بود، شد ویرانهای متروک، و جغدی که بر خرابهاش مرثیه میخواند.
هفتکل نیز همان راه را رفت؛ شهری نهتنها بینصیب از رونق نفت، که بیپناه در آغوش غبار و فراموشی.
و اهواز؟
و امیدیه؟
و آغاجری؟
بلاد سوختهی جنوب، خفته بر دریایی از نفت، اما بیدار در کابوس بیهوایی، بیآبی، بیامیدی.
باد نیز به یاریمان نیامد؛ از صحراهای عربستان و بستر خشکیدهی هور، هر روز در میان، غبار به ارمغان آورد.
و مسئولان ما؟
نسخهشان ساده بود:
«تعطیل کنید!»
مدارس، ادارات، دانشگاهها… تا شاید مصرف برق دیگر بلاد جبران شود.
در این اقلیم، دیگر هوا برای زیستن نیست، برای بریدن است.
بیستویک سال پیش، کلنگ قطار شهری را بر زمین کوبیدند؛ گفتند: «از فردا، اهواز شهر مدرن میشود.»
اما ما هنوز پشت همان تابلوی بنبست ایستادهایم.
شهر را شکافتند، پیادهروها را دریدند، دل و رودهی خیابانها را بیرون ریختند؛ گرد و غبار را روانهی خانهها کردند.
اما نه قطاری آمد، نه شهری نو زاده شد؛ فقط زخمی ماند باز، بر تن این شهر کهنه.
شهرداری آوردند از نصفجهان؛ گفتند: «او بلد است توسعه را.»
اما نه آباد کرد، نه پاسخ داد، که طلبکار شد.
و چون دهان منتقدان باز شد، او نیز دهان گشود؛ با واژگانی نه در شأن شهردار بود، نه در تراز مردم شریف این خاک.
و ما؟
ما هنوز چشمانتظاریم؛
برای کفشی که هرگز خریداری نشد،
و پیراهنی که هیچگاه دوخته نشد.
برای شهری که هر بهارش، زردی به ارمغان میآورد، نه شکوفه.
و کلنگی که آمد، اما هرگز کاری نکرد.
خالو بهروز، یاد تو بخیر...