گفتم: اولا خوردن بستنی در مغازه با اصول مدیریت منافاتی ندارد، دوم اینکه ، می توانستنی بستنی به صورت کیلویی بخری و در منزل نوش جان کنی و اینهمه در حسرت خوردن بستنی به خودت فشار نیاوری؟
پایگاه خبری عصرجهان؛ محمد شریفی با ارسال طنز نگاره ای نوشت: از همان روزی که ناف من را بریدند،انگار تمام وجودم را با "خاک شیر" به سرشتند و به قول حافظ به" پیمانه زدند"،خاک شیر دانه های ریزی است که با تمام مزاج ها سازگار است، با خوردنش آدم نه سرد می شود و نه گرم می شود،اما حکمای طب قدیم به راست یا به دروغ می گویند: این دانه حیاتی برای هزار درد بی درمان سودمند و نافع است، اما برای هیچکدام از دردهای من به اندازه سرسوزنی افاقه نکرد،حالا که بحث خاکشیر پیش آمد ،با اجازه میرزا علی اکبر خان "دخو" بد نیست حکایت خاک شیر خریدن آقا مبارک را به سبک و سیاق خودم، برایتان تعریف کنم،
آقا مبارک،پسری بود گیج و منگ و مشنگ و حواس پرت اما شیرین با طبعی خاکشیری، دست به هرکاری می زد ، گند می زد،جناب مبارک پیش بقال چقالی به نام«میرزا»شاگردی می کرد. روزی میرزا از مبارک خواست برای خرید مقداری خاکشیر به مغازه «حاج طاهر» عطار برود، اما زمانی که مبارک به عطاری حاج طاهر رسید، یکباره حافظه اش هنگ کرد،اصلا یادش رفته برای چه آمد، جناب عطار شروع کرد به اسم بردن داروها ، شاید مبارک یادش بیاید، گفت:اولش خاک است ، بقیه اش یادم رفت،عطار گفت: احتمالا باید خاکشیر یا خاکستر باشد، من باب احتیاط از هر کدام مقداری برایت می گذارم، مبارک بعد از دریافت محموله سر به هوا شروع کرد به دویدن به طرف مغازه آ میرزا، توی نیمه های راه با یک جماعت قورباغه ندیده مواجه می شود، مبارک هم خودش را قاطی مردم می کند که ببیند این موجود عجیب غریب چی هست؟ یکی می گف، قربک است ، دیگری می گفت، داروَک است،مبارک جستی زد و قورباغه را گرفت و گفت:
«بُلبُلیش که بُلبُله» اما نمیدونم چرا بال و پرش ریخته۔۔ جماعت سیرسیر به اندازه صد سال خندیدند، وقتی مبارک به مغازه ا میرزا رسید، داستان بلبل بی بال و پر را تعریف کرد، میرزا سری تکان و داد گفت : تو رفتی از حاج طاهر خاکشیر بخری؟ یا قوربک (قورباغه) را به بلبل تبدیل بکنی فلان شده۔۔۔
اصولا آدم هایی که قدرت سازگاری بالایی دارند در اصطلاح به آنها می گویند: فلانی طبعش مثل خاک شیر میانه و معتدل است،یعنی :قابل هضم و تحمل هست، خلاصه همین طبع خاکشیری روی مواضع سیاسی من هم خالی از تاثیر نبود، نتیجه اش این شد که میان اصلاح طلب و اصولگرا ، منتقد، و حتی در بین شانا و جمنا طرفداران محکم و پرپا قرصی داشته باشم ، البته همه ی اینها به معنای این نیست که آدم محافظه کار و دمدمی مزاج و نان به نرخ روز خور باشم،بلکه برعکس از هیچکدام از اولاد آدم ابوالبشر در ایران با تمام گرایش هایی که دارند، به اندازه سرسوزنی نه خواسته ای داشتم و نه تمنایی و نه منافع ای را دنبال می کردم، سعی می کردم منتقدی منصف باشم، در نقدهایم زبان طنز را برگزیدم تا با حلاوت و شیرینی ناملایمات و تلخی ها و معضلات جامعه را بدون هیچ تعارف و لکنتی بازگو کرده باشم. شاید عده ای، این مقدمه را غیر ضرور و نوعی تفاخر تلقی کنند، اما اگر اندکی شکیبایی پیشه کنند و تا آخر این نوشتار همراهی کنند، به من حق خواهند داد که برای شروع، مقدمه بالا یک ضرورت بود۔
سالها پیش در یک همایش حضور پیدا کردم ، نیمه های همایش یکی از مدیران ارشد که در ردیف اول لم داده بود، برایم یادداشتی به این مضمون توسط یکی از عوامل برگزارکننده فرستاد: آقای فلانی ، با شما کار خیلی ضروری دارم، بعد از همایش حتما حتما باید شما را از نزدیک ببینم،
یادداشت مبارک را خواندم ،چند کار مهم دیگر داشتم، یک مقدار سبک و سنگین کردم ، نوعی حس کنجاوی باعث شد که ترجیحا منتظر آقای مدیر بمانم، این جناب مدیر سابق بر این اسمش هوشنگ بود، به اقتضای شرایط و به منظور ترقی و تعالی و پیشرفت ناپلئونی و فتح شغلی و پُستی نان و آبدار، در همان دوران جوانی به اداره ثبت احوال مراجعه می کند و خواهان تغییر اسمش از هوشنگ به احمد می شود،یک سفری به حج عمره مفرده رفت و خیلی زود به حاج احمد معروف و مشهور شد، اما من همیشه "هوشی" و بعضی مواقع هوشنگ خان صدایش می کردم ، خلاصه همایش تمام شد، جناب مدیر سراغ من آمد، شروع کرد به چاق سلامتی و حال و احوال و در ادامه گفت:فلانی باید از وقت نهایت استفاده را بکنیم ، توی ماشین هم حرف هایمان را بزنیم و هم من به جلسه بعدی برسم، گفتم: هوشنگ خان قدیم، حاج احمد امروز، من توی ماشین شاسی بلند شما نمی نشینم و به دفترتان هم نمی آیم،اما توی ماشین خودم که یک پراید فکستنی هست، اگر سوار بشوید حرفی ندارم،گفت: پرستیژ مدیرکلی من زیر سئوال می رود، گفتم صندلی های عقب بنشین پرده ها را هم بکش، من هم مسیر خلوتی را انتخاب می کنم که چشم آدم معروف و مشهوری به شما نخورد، این جناب مدیر که" بُلبُلی" -اش، مثل بلبل بود اما بال و پرش ریخته بود، در عوض بسیار مغرور و متکبر هم بود،چون می دانست مرغ من یک پا دارد،به راننده اش گفت که ماشین را به اداره ببرد، خودش از روی اضطرار سوار ابوطیاره ی من شد، صدمتری حرکت کردیم،تابلوی بزرگی که روی آن نوشته بود،فالوده بستنی ، آب میوه، چشمان تیزبین آقای مدیر را به خود جلب کرده بود، آهی کشید و گفت: آ میرزا از روزی که مدیرکل شدم در حسرت خوردن یک بستتی جگرم لَک زده است۔ بدون آنکه چیزی بگویم، ماشین را متوقف کردم، به هوشی جون هم گفتم ، توی ماشین چند دقیقه ای بمونه تا بیایم، به مدیر بستنی فروش سفارش چهار ظرف بستنی، دو ظرف فالوده، یک لیوان بزرگ آب هویج و یک لیوان آب پرتقال دادم، آب پرتقال را برای خودم برداشتم ، مابقی را با سینی به جناب مدیر دادم، با چه حرص و ولع و ملچ و ملوچی فالوده و بستنی می خورد و مرتب برای امواتم دعا می کرد، نصف بیشترشان را خورد و مابقی را در یک سطل آشغال انداختیم، نفسش چاق و دل و جگرش حسابی خنک شده بود، بهش گفتم: اولا خوردن بستنی در مغازه با اصول مدیریت منافاتی ندارد، دوم اینکه ، می توانستنی بستنی به صورت کیلویی بخری و در منزل نوش جان کنی و اینهمه در حسرت خوردن بستنی به خودت فشار نیاوری؟
چند لحظه ای سکوت حکمفرما شد، در شکستن سکوت پیش قدم شدم و گفتم : منتظر شنیدن فرمایشات شما هستم۔
گفت، خیلی زود بروم روی اصل مطلب، می خواهم برای شما ابلاغ مشاور بزنم... از ایشان تشکر غرایی کردم ، بعدش گفتم جریان خروس مشاور را می دانید؟ می گویند یک خروسی بود که طبعش خیلی گرم بود، خروس های حریف را ضربه فنی و از میدان خارج می کرد، در یکی از جنگ و جدال ها، خروس قصه ی ما در یک نبرد با حریف زیرک و تازه به میدان آمده ای مغلوب میشه، ضمن پرت شدن، محکم به دیوار می خورد و نقاط استراتژیک ش- به صورت ۱۰۰ درصد برای همیشه از کار می افتند۔ سالها از خروس مشهور خبری نبود،تا اینکه یک روز خروس موصوف با تنی خمیده و رنگ رو باخته با کمک دوتا عصا در میدان شهر آفتابی میشه، یکی از خروس ها با تمسخر و طعنه بهش میگه۔۔۔ به به به!!! ۔۔۔ جناب خروس خان ، چند سالی ازت خبری نیست؟ خروس میگه بعد از چند عمل جراحی سنگین دیگه کار مدیریتی انجام نمیدم ، اما مشاور چندتا مدیر هستم۔۔
حاج احمد شروع کرد به خندیدن۔۔۔ آنقد خندید که نزدیک بود روده هایش پیچ بخورد، بدون آنکه نظرش را بپرسم به طرف اداره محل کارش پیچیدم و خیلی محترمانه بهش گفتم: هوشی جان،من مثل اون خروس ریسک آن نمی کنم که ابلاغ مشاور بگیرم۔۔۔مزاج من خاکشیری هست اما مرام من چیز دیگری است۔